صفحه قبل نوشته های تیام - و این نیز می گذرد ...
ساعت 10:2 صبح سه شنبه 84/9/8 من که میدانم شبی عمرم به پایان می رسد نوبت خاموشیم سهل و آسان می رسد من که می دانم به دنیا اعتباری نیست بین آدمی و مرگ قول و قراری نیست من که می دانم عجل نا خوانده وارد میشود بیخبر می آید راه فراری نیست نیست ... فقط اوست که یارای من است ... ¤ نویسنده: تیام
ساعت 9:45 صبح سه شنبه 84/9/8 کی اشکات و پاک می کنه شبا که غصه داری دست به موهات کی می کشه وقتی منو نداری شونه کی مرحم هق هقت میشه دوباره از کی بهوونه میگیری شبای بی ستاره برگ ریزونای پاییز کی چشم به راهت نشسته از جلو پات جمع می کنه برگای زرد و خسته کی منتظر می مونه حتی شبای یلدا تا خنده رو لبات بیاد شب برسه به فردا کی از سرود بارون قصه برات می سازه از عاشقی می خونه وقتی که راه درازه کی از ستاره بارون چشماش و هم میزاره نکنه ستاره ای بیاد یاد تو رو نیاره ¤ نویسنده: تیام
ساعت 8:55 صبح سه شنبه 84/9/8 خسته ی خسته ی خسته کنج تنهای نشسته دل من بس که از عالم و آدم بدی دیده در به روی همه بسته این دل من ¤ نویسنده: تیام
ساعت 9:44 صبح شنبه 84/9/5
از زندگی هر آنچه لیاقتش را داشته باشیم به ما میرسد نه آنچه آرزویش را داریم دست تو ، تو دست من بود ، دلت اما جای دیگه تو خودت خبر نداری ، اما چشمات اینو میگه
مدتی بود حس میکردم ، که دلت یه جا اسیره
پشت پا زدی به بختت ، کی واست جز من میمیره ¤ نویسنده: تیام
ساعت 9:33 صبح شنبه 84/9/5 برو ،برو که مثل تو زیاده تو دنیا واسم برو ،برو ولی بدون که تا ابد جایی نداری تو دلم زدم به سیم آخر گفتم ولش کن بی خیالش اون واسه من یار نمیشه بی خیال عشق محالش می خوای بری ! خوب به درک برو ،برو که مثل تو زیاده تو دنیا واسم ¤ نویسنده: تیام
ساعت 11:22 صبح پنج شنبه 84/9/3 عجب رسمیه رسم زمونه پرسید زیرلب یکی با حسرت ¤ نویسنده: تیام
ساعت 10:24 صبح پنج شنبه 84/9/3 گمان میکردم که با من هم دل وهم دین و هم دردی به مردی با تو پیوستم ندانستم که نامردی ¤ نویسنده: تیام
ساعت 10:6 صبح پنج شنبه 84/9/3 وقتی میگن به آدم دنیا فقط دو روزه ¤ نویسنده: تیام
ساعت 9:59 صبح چهارشنبه 84/9/2 ببخش اگه تو قصه مون دو رنگ و نامرد نبودم ببخش که عاشقت بودم خسته و دل سرد نبودم ببخش که مثل تو نشد خیانتو یاد بگیرم اگر که گفتم به چشات بزار واسه تو بمیرم ببخش اگه تو گریه هام دو رنگی و ریا نبود اگر که دستام مثه تو با کسی آشنا نبود ببخش اگه تو عشقمون کم نمی زاشتم چیزی رو ببخش که یادم نمی ره اون روزای پاییزی رو لیاقت دستای تو بیشتر از این نبود عزیز نه نمی خوام گریه کنی برای من اشکی نریز لیاقت چشمای تو نگاه ِ پاک ِ من نبود ... ¤ نویسنده: تیام
ساعت 9:50 صبح چهارشنبه 84/9/2 میرسد روزی که فریـــــــاد وفا را ســــــــر کنی میرسد روزی که احســـــــــــاس مرا باور کنی خاطــــــــــــــرات رفته ام را مو به مو از بر کنی میرســـــــــــــد روزی که تنها ماند از من یادگار نامه های کهنه ای را که به اشکــــــت تر کنی میرسد روزی که در صحرای خشک بی کســی بوته های وحشــــــــــــــی گل را زغم پرپر کنی میرســــد روزی که صبرت سر شود در پای من آن زمان احســــــــــــــــــاس امروز مرا باور کنی
¤ نویسنده: تیام
|
خانه
:: بازدید امروز ::
:: کل بازدیدها ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: موضوعات وبلاگ ::
:: اوقات شرعی ::
:: دوستان من ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: آرشیو ::
صفحه قبل نوشته های تیام :: موسیقی ::
|