پاییز 1384 - و این نیز می گذرد ...
ساعت 9:7 صبح دوشنبه 84/8/30
3وصیت
من میدانم که روزی خواهم مرد ، پس مرا در خاک می نهید !!! مرا در تابوت سیاهی بگذارید تا همه بدانند که سیاه بخت بودام !!! چشمان مرا باز بگذارید ، تا تمامی جهان بدانند که چشم انتظار از این دنیا رفته ام . دستانم را از تابوت بیرون بگذارید تا همه بدانند که من به آنچه می خواستم نرسیدم !!! و در آخر یک پارچه سیاه بر تابوتم بکشید ، تا همگان بدانند هر چه ظلمت بود کشیدم ...
¤ نویسنده: تیام
ساعت 2:24 عصر یکشنبه 84/8/29 نمی توانست باور کند معشوقی که زمانی همه دار و ندار او در دنیا بود اینک در میان انبوهی از تنهائی، تنهایش گذاشته باشد تنهای تنها شده بود نمی دانست باید چه بکند سرش را به سوی آسمان بلند کرد و شروع کرد به صدا کردن او که ای خدائی که معشقوق را برای عاشق آفریدی پس چرا معشوق مرا از من گرفتی و این بار با فریادی رسا تر همه فرشتگان آسمان را برای بازگردان او به کمک خواست دیگر نمی دانست که باید چه بکند... ¤ نویسنده: تیام
|
خانه
:: بازدید امروز ::
:: کل بازدیدها ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: موضوعات وبلاگ ::
:: اوقات شرعی ::
:: دوستان من ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: آرشیو ::
صفحه قبل نوشته های تیام :: موسیقی ::
|